سفارش تبلیغ
صبا ویژن



نه به قدر بلند «سپهر»... - اینجاچراغی‌روشن‌ست..






درباره نویسنده
نه به قدر بلند «سپهر»... - اینجاچراغی‌روشن‌ست..
مدیر وبلاگ : حاج جمال[52]
نویسندگان وبلاگ :
بی نام[6]
للِه[14]

همیشه سعی میکنی حرف هایت را بزنی ، چون اگر تو نزنی بقیه که دارند حرفهایشان را می زنند ، و آنوقت به جای تو هم حرف می زنند !! اعتقاد دارم که دیده می شویم ...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
اسفند 85
فروردین 86
اردیبهشت 86
خرداد 86
تیر 86
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
آذر 86
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین87
اردیبهشت 87
خرداد 87
مرداد 87
شهریور 87


لینکهای روزانه
دچار - این روزها این جا می نویسم [11]
دچار در میوه‌ی ممنوعه [29]
[آرشیو(2)]


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
نه به قدر بلند «سپهر»... - اینجاچراغی‌روشن‌ست..

آمار بازدید
بازدید کل :162541
بازدید امروز : 4
 RSS 

بعونک یا لطیف ...

سلام

سه سال گذشت ...

انگار همین دیروز بود ... 28 شهریور 83  مدینه ...

                                    ......................

دیشب مراسم میلاد آقا امام حسین بود تو سالن هتل ، خیلی دلم سوخت تو مدینه پیامبر و اولادشون هیچ خبری نبود ... ، وسط مراسم پاشدم رفتم حرم ، اما دلم نیومد برم داخل ... رفتم پشت دیوار بقیع ، سلام دادم به حضرت زهرا (س) و تبریک گفتم بهشون ...

برگشتم هتل ، مراسم آخراش بود ، مثلاً به مدیر کاروانمون قول داده بودم کمکش کنم ...

----------------------------------

صبح از نماز که برگشتم ، کمی وقت داشتم تا صبحونه رفتم تو اتاقم ، دو تخته بود اما من تنها بودم، تلویزیون رو روشن کردم ، اخبار بود ...؛

 ابوالفضل سپهر هم ... پرید ...

نتونستم باور کنم ... تلویزیون رو خاموش کردم ناخودآگاه روی تخت افتادم ... شعر هاش یادم می اومد ، ... صورت قشنگش ...

بی اختیار اشکم ریخت وقی یادم اومد از دیداری که باهاش داشتم  ...

----------------------------------

همین دوماه پیش ، تیر ماه بود ... اردوگاه آبعلی تهران ، طرح ولایت تکمیلی ...

اومد شعر خوند واسمون ... باهمون حال خرابش ...

 اون می خوند و اشک میریخت و لبخند میزد ...

ما فقط گریه میکردیم ...

وقتی تموم شد ، اومد که بره ، از میون جمعیت راهشو گرفت به سمت خروجی ...

من انگار اما میخکوب شده بودم ، همونطوری جلو می اومد . اشک هم تو چشماش حلقه زده بود ومن تصویر لرزانش رو میدیدم ...

رسید به من فقط نگاش کردم ... توچشماش یک دنیا غم رو میشد دید ...

دلم خیلی می خواست بغلش کنم و سرمو بزارم رو شونه اش و تا صبح های های گریه کنم ...

اما همچنان به زمین زیر پام چسبیده بودم ... رسید به من ، لحظه ای ایستاد نگاهی به چشمام کرد ، چیزی گفت ... و رفت .

..

----------------------------------

همه اینها تو ذهنم رژه میرفت ... دوباره برگشتم حرم

وسط بین الحرمین مثل دیوونه ها نشستم روی زمین و فقط براش گریه کردم ...

خیلی دلم میخواست تو آغوشش گریه کنم ... خیلی ...

----------------------------------

و حالا سه سال از اون روز گذشته ...

حاجی نیستی ببینی فرشته هنوز هم پلاک طلایی میخواد ...

حاجی نیستی ببینی اونایی که گفتی که هیچ ... ما هم نمی فهمیم ... ماهم فراموش کردیم ...

راستی کی یادش مونده...؟ ،  فرشته پلاک طلایی میخواد

 

 

علی مدد

 

پی نوشت :

1-    قرار داشتم پی نوشت ننویسم ، نشد !

2-    قبلاً یه مطلب نوشته بودم با عنوان  « کی یادش مونده فرشته پلاک طلایی میخواد ؟ » میخواستم همونو بنویسم اما نمیدونتم چی شد اینجوری شد ، راستی ببخشید طولانی شد

3-    همین



نویسنده » حاج جمال . ساعت 12:48 صبح روز چهارشنبه 86 شهریور 28